Sunday, November 11, 2012

آرش کمانگیر



برف مي بارد؛
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ...

بر نمي شد گر ز بام خانه ها دودي،
يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد،
رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان،
ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته ي دم سرد؟
آنک، آنک کلبه اي روشن،
روي تپه، رو به روي من ...

در گشودندم.
مهرباني ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ي آتش،
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز:

«... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و نا گفته، اي بس نکته ها کاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ هاي گل؛
دشت هاي بي در و پيکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن؛
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شير دادن؛
نيم روزخستگي را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهي،
زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته،
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن؛
بي تکان گهواره ي رنگين کمان را
در کنار بام ديدن؛

يا، شب برفي،
پيش آتش ها نشستن،
دل به روياهاي دامن گير و گرم شعله بستن...

آري، آري، زندگي زيباست.
زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر کران پيداست.
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست.»

پيرمرد، آرام و با لبخند،
کنده اي در کوره ي افسرده جان افکند.
چشم هايش در سياهي هاي کومه جست و جو مي کرد؛
زير لب آهسته با خود گفت و گو مي کرد:

«زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
شعله ها را هيمه سوزنده.

جنگل هستي تو، اي انسان!

جنگل، اي روييده ي آزاد،
بي دريغ افکنده روي کوه ها دامان،
آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد،
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، اي جنگل انسان!

«زندگاني شعله مي خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بد خواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهر سيلي خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستان هاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روز بد نامي،
روزگار ننگ.

غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دل مردگي بيجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ي گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان هاي خاموشي،
مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي.

ترس بود و بال هاي مرگ؛
کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه گاه دشمنان پر جوش.

مرزهاي ملک،
همچو سر حدات دامن گستر انديشه، بي سامان.
برج هاي شهر،
همچو بارو هاي دل، بشکسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هيچ سينه کينه اي در بر نمي اندوخت.
هيچ دل مهري نمي ورزيد.
هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد.
هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد.

باغ هاي آرزو بي برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپي نا مردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رايزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر انديشند.
نازک انديشانشان، بي شرم، -
که مباداشان دگر روز بهي در چشم،-
يافتند آخر فسوني را که مي جستند...

چشم ها با وحشتي در چشم خانه
هر طرف را جست و جو مي کرد؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد.

آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پرواز تيري مي دهد سامان!
گر به نزديکي فرود آيد،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ي ايمان؟»

هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد؛
چشم ها، بي گفت و گويي، هرطرف را جستجو مي کرد.»

پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي ساييد.
از ميان دره هاي دور، گرگي خسته مي ناليد.
برف روي برف مي باريد.
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد.

«صبح مي آمد – پيرمرد آرام کرد آغاز، -
پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دريايي از سرباز...

آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست.
بي نفس مي شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز.

لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.

«منم آرش، -
چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده.

مجوييدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ي ديدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در ميان دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ، -
دل، اين جام پر از کين پر از خون را؛
دل، اين بي تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در اين پيکار،
در اين کار،
دل خلقي ست در مشتم؛
اميد مردمي خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداري کمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند کوه مآوايم؛

به چشم آفتاب تاره رس جايم.
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.

وليکن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوي آسمان بر کرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد:

“درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
که با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بين سوگند!
که آرش جان خود در تير خواهد کرد،
پس آن گه بي درنگي خواهدش افکند.

زمين مي داند اين را، آسمان ها نيز،
که تن بي عيب و جان پاک است.
نه نيرنگي به کار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش.
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش.

«ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، مي آيد.
به هر گام هراس افکن،
مرا با ديده ي خون بار مي پايد.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد،
به راهم مي نشيند، راه مي بندد؛
به رويم سرد مي خندد؛
به کوه و دره مي ريزد طنين زهر خندش را،
و بازش باز مي گيرد.

دلم از مرگ بي زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمي خوار است.
ولي، آن دم که زاندوهان روان زندگي تار است؛
ولي، آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است.
همان بايسته ي آزادگي اين است.

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيک اميد خويش مي داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهي مي گيردم، گه پيش مي راند.

پيش مي آيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم.
به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ي ترس آفرين مرگ خواهم کند.»

نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، اي آفتاب، اي توشه ي اميد!
بر آ، اي خوشه ي خورشيد!
تو جوشان چشمه اي، من تشنه اي بي تاب.
برآ، سر ريز کن، تا جان شود سيراب.

چو پا در کام مرگي تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جودارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، اي قله هاي سرکش خاموش،
که پيشاني به تندهاي سهم انگيز مي ساييد،
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي،
که سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي کوبيد،
که ابر آتشين را در پناه خويش مي گيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد.»

زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال کوه ها لغزيد کم کم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد.

نظر افکند آرش سوي شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين کنار در؛
مردها در راه.
سرود بي کلامي، با غمي جان کاه،
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبح دم هم راه.
کدامين نغمه مي ريزد،
کدام آهنگ آيا مي تواند ساخت،
طنين گام هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي رفتند؟
طنين گام هايي را که آگاهانه مي رفتند؟

دشمنانش، در سکوتي ريش خند آميز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پرده هاي اشک پي درپي فرود آمد.»

بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رويا.
کودکان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلواني ها.
شعله هاي کوره در پرواز،
باد در غوغا.

“شام گاهان،
راه جوياني که مي جستند آرش را به روي قله ها، پي گير،
باز گرديدند،
بي نشان از پيکر آرش،
با کمان و ترکشي بي تير.

آري، آري، جان خود در تير کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير کرد آرش.

تير آرش را سواراني که مي راندند بر جيحون،
به ديگر نيم روزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ايران شهر و توران باز ناميدند.

آفتاب،
در گريز بي شتاب خويش،
سال ها بر بام دنيا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بي نصيب از شبروي هايش، همه خاموش،
در دل هر کوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ي البرز،
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي که مي بينيد،
وندرون دره هاي برف آلودي که مي دانيد،
رهگذر هايي که شب در راه مي مانند
نام آرش را پياپي در دل کهسار مي خوانند،
و نياز خويش مي خواهند.

با دهان سنگ هاي کوه آرش مي دهد پاسخ.
مي کندشان از فراز و از نشيب جاده ها آگاه؛
مي دهد اميد،
مي نمايد راه.»

 در برون کلبه مي بارد.
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ ...

کودکان ديري ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
مي گذارم کنده اي هيزم در آتش دان.
شعله بالا مي رود پر سوز ...


سیاوش کسرایی

No comments:

Post a Comment