Tuesday, April 2, 2013

سیزده به در بعدی در پاریس

امروز 13 فروردین، روز طبیعت و "سیزده به در" بود و هنوز هم هست. امروز هوای شهر ما آفتابی و با دمایی حدود 15 تا 20 درجه، بدون باد تندی و نسیم های دلنشین اوایل بهار، روز خوبی برای بیرون رفتن، رفتن به طبیعت مثل جنگل، کوه یا دریا بود. میشد با چندتا دیگه از افراد خانواده یا فامیل ها و شایدم دوستان از صبح بعد از جمع آوری تدارکات یک روز، با یک یا دو ماشین و با آهنگهای شادی که مختص امروز از روز قبلش آماده کردیم بریم بیرون. روی زمین پارچه ای پهن کنیم، آتیش روشن کنیم و مسلما کبابی هم بخوریم. بعد هم با کلی عکس شاد و خندان و یک بغل پر از خاطرات خوب راه برگشت رو از کم ترافیک ترین جاده و سریعترین قسمت پیدا کنیم. معمولا اینطور روز سیزدهم فروردین هرسال رو می گذرونیم، اما من امروز ساعت 12:21 دقیقه تازه از خواب بیدار شدم! حدود ساعت دو بعد ازظهر صبحانه یا نهار یا هردو رو خوردم و در حضور پارازیت های معلق در فضا که جایی برای برنامه های شاد و شنگول و پر از واقعیت ماهواره نمیذارن، مجبور شدم ببینم حکومت اسلامی کشورم اولین روز سلطه اش بر این سرزمین رو در چنین روز نحس و با پیشینه تاریخی اساطیری ای آغاز کرده و آری هایی که با همان لبخندهای از سر رضایت در عکس های سیزده به درهای پارسال به چشم می‏خورد، با قاطعیت تثبیت شد. البته کلاه قرمزی و ببعی و آقوی همساده هم هستن، آقوی همساده دیشب میگفت به جرم فروش سکه تقلبی توو بازار دستگیر شده و درهنگام بازداشت کتک مفصلی خورده و رفته کما... که خب این ما رو خیلی به فکر فرو برد.
خلاصه، از روزم بگم. بعد که از تلویزیون باز هم نا امید شدم، رفتم و پشت کامپیوترم نشستم، در اینترنت هم خبر خاصی نبود، گویا اکثرا رفته بودن سبزه گره بزنن، یکی هم که نرفته بود به شوخی یا جدی نمیدونم اما گفت حالا که همه مردم شهر رفتن بیرون، من برم بت ها رو بشکنم. منم سریع دوباره ری-شر کردمش و با خودم فکر کردم چقدر آدم باحالی ام که همچین چیزهایی رو ری-شر میکنم، نه این مزخرفاتی رو که کی یا چی چندتا لایک داره و اینا.
بله، فیلترشکنم که باز قطع شد، به فکر فیلم دیدن افتادم، یادم اومد شبکه چهار داشت از وودی آلن و "انی هال" صحبت می کرد و من با غرغر گفتم خب اگه مردین نشون بدینش خو! یادم اومد که آرشیو یک ترابایتی فیلمهام جدیدا تازه شده، سریع نیمه شب در پاریس رو که از خیلی وقت پیش نشون _من فیلم هایی که دیدم رو با # و فیلم هایی که میخوام ببینم رو با + مشخص میکنم_ کردم گذاشتم تا ببینم. خدا رو شکر زیر نویسی که همراه فیلم بود خیلی خوب بود و مشکلی نداشتم. اما فیلم... سریع میگم نیمه شب در پاریس یکی از بهترین فیلم هایی است که دیدم. البته زمان و مکانی که با هم ترکیب شدند و بهمراهی فیلم هم دراومدن خیلی تاثیرگذار بود. فیلم از خیال حرف میزنه، از اونچه میخوایم و میشه که بشه! فیلم خودش خیالیه، بلکه بیننده رو در حین فیلم دیدن از صندلی یا اگه روو فرش خوابیدین یا هرجایی میکَنه و میذاره بیننده توو خیالات خودش "
"هم" پرواز کنه، حالا همراه شخصیت اصلی داستان که بهتر حتی! در آخر، شاید هم ندانسته و ناخودآگاه، اما با اونچه شخصیت اول داستان کرد، به هدفش هم میرسه. میبینی؟ خیالات، خواستنی ها با اونچه که بدست میاریم میتونه نزدیک یا همون هم باشه، آرزوها دور نیستند.
بعد از اینکه فیلم کاملا تحت تاثیرم قرار داد، از ته کشوی میزم که درِ قفل دار داره، بسته سیگار مارلبرو رو در آوردم. درسته مارلبرو قرمز پایه بلند نبود، اما حداقل مارلبرو که هست. سیگاری به لذت کشیدم، زیاد آه نکشیدم. آخه میدونی، فیلم در پاریس بود. شخصیت اول داستان احساساتی و بقول نامزد منطقی اش، فانتزی بود. هنر، فرهنگ  و رویا جایگاه خاصی داشت، مطمئنا من باید دچار احساساتی شده باشم دیگه...
فیلم و سیگار که تموم شد، دیدم هنوز نور خوبی توو آسمون هست. در حین چرخیدن در فیسبوکم دیدم لینکی مربوط به کشورها و نیازهاشون به شغل های متفاوت هست، خوشم اومد. رفتم و نگاهی کردم، اما حتی عنوان شغلی مناسب با تحصیلاتم پیدا نکردم، در واقع اینکه هنر خاصی ندارم، بیشتر در من هویدا شد! کاملا دمغ شدم، اما بخودم گفتم به واقع حیفه که بعد همچین فیلمی بخوام ناراحت باشم، توو آرشیو موسیقی های ایرانیم گشتی زدم و سراغ یک آلبوم میگشتم که شادم کنه. بالاخره آلبوم "بر سماع تنبور" علیرضا قربانی و پورناظری ها رو انتخاب کردم و صدا رو خیلی بالا بردم. همونطور که گفتم نور خوبی توو آسمون بود، سراغ پنجره رفتم و به کوچه، به زمین خالی روبروی خونمون و دوتا خیابونی که اطراف کوچمون بود نگاه کردم. کاملا خلوت، فقط در کمربندی ماشین ها با سرعت رد میشدند، اینها همان هایی هستند که با فکرترند و جاده خلوت تری رو انتخاب کردند برای برگشتن. برای چندمین بار درخت انجیر روبرو نظرم رو جلب کرد. این درخت انجیر از دیوار خانه ای در آمده و رشد کرده. کاملا از داخل دیوار در آمده، رشد کرده، قطور شده و حالا میبینم میوه هم داده! خدایا، کی باورش میشود یک درخت از داخل دیوار، در ارتفاع 3متری زمین. هر روز هم میبینمش، هی میگفتم باید عکسی ازش بگیرم، سوژه ای در حد فرود آمدن خدا در اتاق خوابم خواهد بود... بالاخره تصمیم رو گرفتم و رفتم تا ازش عکس بگیرم، واقعا تعجب میکنم. عجب مردم یخ زده ای هستیم، سوژه به این جالبی و خوبی، چرا هیچکس کاری نمیکنه؟ چون در ارتفاع زیادی هست، بنظرم عکسها زیاد خوب نشدند، اما تمام خلاقیتم رو به خرج دادم. وقتی اومدم خونه و عکسها رو دیدم بنظرم اومد عکسها رو برای چندجا بفرستم، یا بذارم توی فیسبوکم. با خودم گفتم این عکسها معروفم میکنند! خیلی سوژه خوبیه واقعا، بعد که تصمیم گرفتم مطلبی برای وبلاگم بنویسم و کمی سرد شدم. دیدم زیاد به معروف شدن هم علاقه ای ندارم، عکسها هم زیاد خوب نیستن...
خلاصه وبلاگم فعلا بهترین محل برای به نمایش در آمدن ایده ها، تفکرات و کشفیات مهم من از جهان پیرامونم هستند، همونطور که قبلا هم گفتم من در این وبلاگ بسیار بسیار مغرور، مدعی، شاعر و نویسنده و نقاد سیاسی هنری اجتماعی و جمعی از این قبیل موارد هستم. حالا هم آخرین دستاوردم در قسمت هنری، ژورنالیستی رو به معرض نمایش میذارم و باید پسندیده بشه!
دستم نرسید وگرنه حتما سبزه ای از برگ های سبز درخت رو گره میزدم در این روز فرخنده، در ضمن درمورد تلاش و میل به زندگی خواهی این درخت، مطلبی باید بنویسم، شاید هم چند خطی شعر گفتم بعدها.












* آهنگ پس زمینه: آلبوم بر سماع تنبور، گروه شمس با صدای علیرضا قربانی

No comments:

Post a Comment