Thursday, May 2, 2013

بانو


زني را مي‏شناختم که بکارتي نفروختني داشت
و حلقه اي به دست، که رازها در آن چال کرده بود.
و باد سرمشق رفتن هر روز بر تارهاي زلفکانش مي آراييد.
از غرب آن بار طلوعي برخاست
صدايي قديمي از دل آسمان بر دلش نشست،
و "حضور" نماز شک بر پيکر آسمان خواند
که شايد اين بار
منجي فرود آيد.
عيسي
قدمي نو برداشت
کلامي تازه گفت:
آب
بابا
مامان...

No comments:

Post a Comment