Tuesday, May 7, 2013

خدا: بعضی وقتها... بازینگا!!!



  •       در وصف حال و هواي مشوش و بهاري اين روزهاي من کافيه بگم 23 واحد پايان ترم دانشگاهِ چندين ساله، پروژه و کارآموزي هيچ انجام نشده، قرداد سال نو کاري امضا نشده، نگراني بابت نيت بر تعويض خودرو با جيب خالي، مشکل جديد قلبي و بعلاوه چند عدد کنکور و امتحان و دندان مريض با دفترچه رو به انقضا و اينهاست فقط!اما... اما چه ميشه کرد که هوا هواي غرغر کردن و به مشکلات بها دادن و اينها نيست. ماه ارديبهشته و فصل بهار. آدم بخودي خود موتورش آتش مي شود، خونش به جوش مي‏رسد و دلش هي چيزهاي خوب مي‏خواهد. اسفند کوفتي نيست که هرروزش بشيني زانوي غم بغل بگيري...همينه که غروبي مي روي در خيابانهاي شهر قدم ميزني و بوي بهار نارنج انگار تمام اضافه وزنت را مي‏گيرد مي‏برد و از زمين مي کندت. آدم جگر قلوه اش حال مي آيد! بايستي توسل کنم به همين روزها و دخيل ببندم به سرشاخه درخت ترنج سرکوچه که يا خدايان زمين و آسمان، اي که همه جا هستيد و اکثرا در دسترس نيستيد، هل من ينصرني؟ ايشالله فرجي بشود.



  •       در آخرين قسمت فصل پنجم سريال "بيگ بنگ تئوري" که از همينجا به همه ديدنش رو پيشنهاد ميکنم، هاوارد والويتز داره به ايستگاه بين المللي در فضا ميره. بالاخره بعد از کلي کش مکش و کنسل شدن و نخواستن و غيره سفر مهيا ميشه و آرزوي خودش و دوستاش رو برآورده ميکنه. وقتي رفقاش توو خونه نشستن و همه سر موعد مقرر خودشونو به جمع و تلويزيون ميرسونن تا شاهد افتخار آفريني هاوارد باشن، اون لحظه که موشک شروع به انفجار و بعد پرتاب ميکنه همه ناخودآگاه دست همديگرو مي‏گيرند. حتي شلدون فريادي از سر غرور و به افتخار دوستش ميکشه و همه با استرس افتخار ميکنند. راستش دلم براي اين "دليل جمع شدن ديگران بودن" تنگ شده، دلم براي افتخار کردن به خودم تنگ شده. چندبار اين صحنه رو ديدم و هربار بغض عجيب و خاصي کردم، دلم براي بغض هاي خوشحالي خيلي تنگ شده.



  •       ديروز که دستاي مبارک آقاي دکتر تا آرنج توو دهن خوني من مشغول کشيدن دندونم بود در فکر نوشتن بودم! داشتم با خودم مي‏گفتم حتما بايد کار جالب و هنرمندانه اي انجام بدم. امسال قرار سال بسيار خوبي برام باشه پس مي‏تونم با يه سورپرايز خودمو به اوج خوشحالي برسونم. در همين افکار غرق بودم که آقاي دکتر مستاصل گفت: لعنتي بيرون نمياد!من باز به ياد حرفهاي آقاي طاهري افتادم که بهم خيلي راحت وقتي ديد علاقه به نوشتن دارم گفت همين داستان سياوش رو شروع کنم به نثر نوشتن، واقعا از اين ايده خوشم اومده بود و داشتم حساب مي‏کردم چقدر عالي ميشه اگه فقط يه چيز موشکافانه اي از داستان اصلي بيرون بکشم. در همين حين با فريادي پرخون ريشه دندون چهارم پايين سمت راستمو در دستان آغشته به خون دکتر ديدم. خوب خوشحالي همراه با اشک اينجا نمود پيدا کرد وقتي نميدونستم از درد اين 45دقيقه گريه کنم يا از خوشحالي پايانش بخندم، خلاصه با تني خيس از عرق و فکر متلاطم از خون و سياوش و پايان مطب لعنتي رو ترک کردم. باشد که ديگر گذرم به اون حوالي نيفتد.


No comments:

Post a Comment