Tuesday, October 1, 2013

رک و راست، صاف و پوست کنده

وقتی صبح از خواب پا میشم. وقتی میرم سر کار، وقتی غذا میخورم. وقتی پای کامپیوترم. وقتی که فکر میکنم و وقتی که میخوابم.
هر وقت میخوام جمله ای بگم و قبلش فکر میکنم امکان نداره بهش فکر نکنم.
حتی لذت می برم از فکر کردن بهش که وای، چقدر خوبه لعنتی که بخوابی و دیگه بیدار نشی. این میتونه بهترین نوعش باشه!
با توضیحات بالا اظهار کردم که دیگه "همیشه" به مرگ فکر میکنم.
مرگ خیلی بهم نزدیکه، کنارم میبینمش و من اینطورم که اگر چیزی بیاد و کنارم باشه آروم آروم دوست خواهمش داشت و سخت خواهانش خواهم بود. الآن هم مرگ را میخواهم!
این پست قرار نبود اصلا ایــــنقدر طولانی باشه، فقط چند کلمه:
مرگ، من آمادۀ توام، بشتاب

1 comment:

  1. انگار حالا که شروع به نوشتن کردم دلم میخواهد بیشتر بنویسم. اما نه، ارزششو نداره...
    فکر میکردم تا 30 سالگی شاید، اما میبینم خیلی زودتر بهم رسیدیم، من واقعا آماده ام. تا بحال اینطور خواهانش نبودم

    ReplyDelete