Sunday, February 19, 2012

متنبه

جایی هست که عزیزی اونجا مینویسه، جا که نیست چون فارغ از مکانه و در واحدی از زمان نوشته ها ثبت میشه! کاراکتر من به خاطر نقش مهمم در حیات شخص نویسنده زیاد به چشم می‏خوره، اما چه به چشم اومدنی...؟ واقعا فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر ناملایمتی ها و دردسر آفرینی ها از وجود ناقص من متصاعد بشه!
همیشه و همه جا دیدم آدمها سینه ها رو جلو میدن و سرشونو بالا میگیرن و با اعتماد به نفسی رسوخ ناپذیر میگن: "من آدم روشنی هستم، من از انتقاداتی که ازم میشه استقبال میکنم و از این دست هذیان ها..." اما! اما وقتی وارد معرکه میشن و مخاطب گرامی به چند نکته ریز از صفات و عملکردهای والا مرتبه شون (!) اشاره میکنه آنچنان از کوره در میرن که گویی از نوع بشر هم نیستند! چه برسه به روشن و تاریک و غیره...
اما من و نوشتار عزیزم، خب به این صورت اولین بار بود که ازم انتقاد میشد و میشه گفت در یک نوع بن بست گیر کردم. اما برام جالبه! کلا از بچگی هم همینطور بودم از موضوعاتی که بصورت خاص درمورد من بحث میکنن خوشم میاد!!! حتی اگر همچین نقدهای سنگینی باشه که درش منو یه آدم سادیسمی و از همه بدتر نامرد در رابطه نشون داده باشه. بله...
دید من نسبت به نوع نگارش و نوع تفکر نویسنده کاملا دید سازگاری ست. اینکه من خودم رو جای اون قرار میدم، در اون موقعیت ها قرار می گیرم و در بعضی موارد هم میتونم بهش حق بدم. حتی میتونم جاهایی از اون آدم گندی که باهاش در ارتباط هستم متنفر هم بشم! (وقتی من خودمو جای اون (نویسنده) قرار میدم، مسلما مخاطبم خودم خواهم بود و تنفری از شخص در آینه خواهم داشت!)
خلاصه اینکه فکر میکنم میتونم اینقدر نرمش بدم به خودم، منعطف باشم و حداقل گوش کنم ببینم طرف چی میگه و چرا میگه و اینا از کجاش درمیاد. و نباید فراموش کنم قبل از قضاوت درمورد اینکه مقصر کیه و اینا... باید یادم بمونه که حتما من نقشی در این نوع نگرش که در اون بوجود اومده داشتم.

* آهنگ پس زمینه: پریسا

No comments:

Post a Comment