Monday, July 2, 2012

بگو، میشنوم

البته میشه به جریان اینطور هم نگاه کرد، نه اینکه اینطور دیدنش منفی گرایانه و از روی ناراحتی باشه، واقعا میشه که اینطور باشه.
یک جور حس خوبی بهت دست میده، احساس بلوغ میکنی، احساس میکنی اینقدر به شخص مقابل نزدیکی و طرف بهت اعتماد داره، اینکه تورو یک آدم معقول و قابل مشورت دونسته و اینکه تو تونستی سنگ صبور یه آدم بشی، اینکه کسی بیاد و حرفهای دلش، حرفایی با پر از جمله هایی مثل: "بین خودمون بمونه ها!"، "نمیدونم اینو میتونم بهت بگم یا نه؟"، "میخوام بدونی..." نظرت درمورد این که ..." هست و این جدا از مسئولیت پذیر کردنت تورو همونطور که در بالا گفتم تا حدی خوشحال و با اعتماد به نفس میکنه. حالا! حالا یک روز هم میشه که میفهمی این خاص بودن تو نبوده، این قابل احترام بودن تو نبوده که این همه داغ رو شنیدی، این همه حرف رو گوش کردی، نه! میفهمی که آدمها همیشه در آرزوی کسی هستند که بیاد و حرفاشونو بشنوه و بره، برام جالبه، خودمو همیشه طوری تنظیم کردم که همیشه حرفهای گفته شده رو بعدا نشنیده بگیرم و عادی باشم و دقیقا طرف هم همین رو میخواد، این که اون به هدفش رسید و حالا راحت شده، دلش خالی شده، یکم آروم شده.
این خیلی دردآوره وقتی میفهمی چیز با ارزشی که بدست آوردی در واقع هیچ ارزشی نداشته، یه جور دور ریختنی بوده...!
راهکاری ندارم، آیا نباید دیگه گوش بدم، یا گوش بدم و اهمیتی ندم؟
حتی احساس میکنم به قدر کفایت عدم رضایتم از این موضوع رو در این نوشته ابراز نکردم و این منو از این نوشته ناراحتم میکنه!!!

* آهنگ پس زمینه: Eagles

No comments:

Post a Comment