Thursday, September 13, 2012

مجهولیات

مرگ به غیر از ترسناک بودنش، همیشه برام عجیب هم بوده. اگر کمی شجاعت داشتم شاید دلم میخواست حداقل یکبار امتحانش کنم. مرگ رو همیشه مثل دیوار بلند و قطوری میبینم که وسوسه دیدن پشت اون در من به اوج می رسید. همیشه فکر میکنم دلیل بیشتر ترسیدن های بشر از ندانستنش میاد، یعنی خب اگر یک نفر یک بار بمیره و برگرده و بگه اون پشت چطور بوده و شاید یکی دوتا عکس و چند دقیقه فیلم از اونجا بیاره ما اینقدر نترسیم! این جهالت بوده که همیشه ترس رو بهمراه داشته.
یک مثال جالبی برای خودم دارم:
خب دور و برم خیلی دود زیاده، متاسفانه قلیان هم بخش بسیار مورد علاقه هم سن وسالهای ماست. وقتی این حرفه ای ها رو میبینم که دودی رو که از دهنشون خارج میکنن حلقه میکنن فکر میکنم که چطور این کارو میکنن؟! آخه نه این کار رو میشه تدریس کرد نه بصورت عملی یاد داد یا هر شکل دیگه ای. به هرکی هم میگی چطور این کار رو میکنی میگه دهنتو اینطور کن، زبونتو اونطور کن...! این کار کاملا تجربیه و نمیشه دست کرد توو دهن کسی و مدل زبون و لب طرف رو به اون حال در آورد. حالا، بنظر من تجربه مردن هم همانطور که از ابتدا بوده یک تجربه به شدت شخصیه و به هیچ وجه نمیشه گفت وقتی میمری اینطوری و آنطور. هیچکس هم نمرده که بیاد و بگه وقتی مردی سعی کن اینطور رفتار کنی یا لباس گرم همراه خودت داشته باش. برای ذهن جستجوگر، برای کنجکاوی باید مرد! باید رفت و دید و راهی جز این نیست.
هدفم ازین نوشته کلا چیزهای دیگری بود اما خب به اینجا کشید، فکر میکنم صادق هدایت و خیام خیلی راحت تر حرف منو میزنند:

گر آمدنم بمن بدی، نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی، کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی
***
یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
***
می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت

* آهنگ پس زمینه: رستاک

2 comments:

  1. «آنچه که زندگی بوده است از دست داده‌ام ،گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم ،به دَرک ،می‌خواهد کسی کاغذپاره‌های مرا بخواند ،می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند ،من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده است می‌نویسم.»
    (بوف کور)

    ReplyDelete
  2. وقتی که می خواستم در رختخوابم بروم چند بار با خود گفتم « مرگ، مرگ » ... تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره من را می ترسانید و خسته می کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم ... تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.
    "بوف کور"

    ReplyDelete