Friday, February 15, 2013

چهارسوق

دیروز که داشتم خیابون های شهر رو بالا و پایین و چپ و راست می کردم، از چهارسوق هم گذشتم، از گاوداری هم گذشتم، اتفاقا از میدان ششم بهمن هم گذشتم که نمیدونم چه واقعۀ تاریخی در اون روز اتفاق افتاده.
خلاصه که خیلی راه رفتم و در این سرمای نیمه جون بهمنی، حسابی دماغم قرمز شده بود و یه جورایی در حال کیف کردن بودم. همینطور که قدم میزدم  و آدمها رو هم زیر چشمی رصد میکردم، ناگهان مولکولی از هوایی که هزار سال پیش چنگیزخان مغول از اون استنشاق کرده بود رو بلعیدم! شنیده بودم که این ملکولها میتونن سالها عمر کنن و همینطور در هوا معلق باشند و حتی بارهایی به خودشون هم اضافه کرده باشند، مثلا شاید این همون مولکولی باشه که هابیل و قابیل ازون در روزکشته شدن هابیل توسط قابیل تنفس کرده اند و بعد با بادهای شمالی رفته باشد به یونان آنجا بعد از مدتی از دهان سقراط سرفه شده باشد و باز در سفری هزار ساله به ایران اومده باشه و در لحظه کشته شدن یزدگرد توسط آسیابان فقیر از دهانش به شکل آهی بیرون پریده باشد و آن مولکول هوایی، در آردهای آسیابان خانه کرده و بعدتر ها نانی در دست عربی بادیه نشین به عربستان رفته باشد. از آنجا هم بعلت گرمای هوا مقداری از بارهایش را از دست داده و دوباره طی طریق کرده و از ایران هم گذشته و به آسیای میانه رفته باشد، در فلات تبت از  سرمای  شدید یخ بزند، دانه بیچاره مولکول هوای داستان ما.
بعد که این چنگیزخان به دنیا آمد یهو در دهان بچه افتاده باشد و در دلش دیگر خانه کرده باشد! همه اینها را گفتم که بگویم خدا رو چه دیدی؟ شاید اینطور باشد...
خلاصه، این مولکول که به درونم نشست، من انگار میخواستم تمام این امت را یکجا به بی رحمانه ترین شکل ممکن اعدام کنم! آخر شما که نمیدانید ذره مولکول هوایی که اینقدر دنیا دیده است و اینهمه بار دارد چه بر سر آدم می آورد! خراب میکند، خراب میکند آقا، آدم را. این امت نمیدانند که در همین چهارسوق خودمان این ذره مولکولی چه چیزها که ندیده، چه فریادها که نشنیده و چه خونها که از شریان بیرون زده دیده است.
حال من این ذره را دارم و در این فکرم که چطور چنگیزخانی باشم، یا که کمی فکر کنم شاید سقراط شدم، اگرنه در طی عملیاتی انتحاری آسیابان خسته از جور زمانه کشیده، سرخی خونی بر دستانم را تاب بیاورم، اگرنه بادیه نشینی در آنطرف محور مختصات و به دور از آدرس های جغرافیایی در حال بوقوع رسانیدن سرابی باشم.
حداقلش میخواهم این نباشم، اینی که الآن در چهارسوق قدم می زند و سرمای هوای را بر دماغ قرمزش حس میکند و این امت همیشه "بوده" را می بیند نباشد.
نمیدانم این ذره بعد از گذشت از من هم باری خواهد گرفت یا نه، کاش این چهارسوق نماند، برود یکجایی در ناکجای ذهن مردم شهرم گم و گور شود تا دیگر رونده ای نماند و امتی و مولکولی.

No comments:

Post a Comment