Monday, February 25, 2013

امشب در سر شوری دارم

باز امشب اون حس عجیب و غریب به همراه طغیان از درونم زده بیرون. فکر میکنم به هرچی دست بزنم طلا میشه و هرکاری کنم یک اثر هنری فوق العاده خلق خواهد شد. عکس‏هایی رو توی فیسبوک میبینم و فکر میکنم اگه یه دوربین خوب بالاخره بخرم میتونم کلی کار هنرمندانه بکنم. فکر میکنم الآن هرچی بنویسم میتونه انقلابی در عرصه ادبیات باشه و خودم رو درکنار صادق هدایت میبینم!
راستش رو بخواهید توو خواب اگرچه کمتر اما همیشه خودم رو درکنار صدق هدایت میبینم، خیلی هم بیخود گفته امید نیستی پس از مرگ فیلان... من امیدوارم ببینمش و کلی باهاش حرف بزنم اونجا. میدونم از این آدمای گند دماغه که اصلا حوصله حرف زندنم نداره و جلو روت بهت میگه: اَه چقدر چرت و پرت میگی، خستم ام کردی! اما من میخوام با علاقه مند نشون دادن خودم، کشیدن حرف به بحثهای تحلیل روان‏شناختانه از بوف کور، چرایی سه قطره خون، دین ستیزی توپ مرواری و جذابیت افسانه آفرینش اونو به سمت خودم بکشونم. البته چون اون قهرمان منه و من "میخوام" که اونطور چطور باشه احتمالا همون اول کار بهم میگه که اصلا علاقه ای به صحبت کردن درمورد کارهاش نداره و اونها رو... حالا نوشته دیگه، انقدر گیر نده! از اونجایی که دیدار ما در جهانی دیگر خواهد بود نمیشه اطلاع دقیقی از ادامه بحثمون بهتون بدم، حالا خودتون اومدید بهتون میگم باز چی شد و اینا.
کجا بودیم؟ اینکه امشب از اون شباست، بله... البته علاقه ام به نقاشی رنگ روغن کمتر شده، یه مدت خیلی روو مود این بودم که رنگ روغن بکشم. ازین طرحهای انتزاعی که هیچکی هیچی ازش نمیفهمه اما نقاش میاد و یک ساعت و نیم درموردش حرف میزنه. اصلا نمیخوام بد صحبت کنم و یا با اینطور حرف زدنم قصد مسخره کردنشو داشته باشم، نه! دقیقا منظورم همین بود، اینکه شاید فقط دلم بخواد یه صفحه  سفید جلو روم باشه و من ابتدا رنگها رو هرطور که دلم خواست با هم قاطی کنم _آخه فکر میکنم توو این کار خیلی خوبم، چون فقط میدونم اگه به آبی یواش یواش قرمز بدی میشه بنفش_ و بعد رنگها رو که توو دوقسمت غلیظ و رقیق تقسیم بندی کردم همچین بپاچم روو بوم، شاید یه طرحهایی هم زدم، اما بیشتر دلم میخواد بپاشم، فکر میکنم حس خیلی خوبی خواهد. اما همانطور که گفتم فعلا روو مودش نیستم یا شاید بهتر باشه بگم دیگه روو مودش نیستم چون حسش دیگه نزدیک به دوسالش شده الآنا!
یه مدت بود که آدما در ناخودآگاهشون علاقه به یه سری کاری داشتن. مدتی این علاقه‏مندی ها با شیب تندی رفت به سمت کارهای عجیب غریب. مثلا طرف دلش میخواست یه اتوبان 10 کیلومتری رو روی جدولهاش راه بره یا لخت بره توو برفا غلت بزنه! البته یه سری حس ها و کارهای خوب از توو همین خواستن‏های عجیب غریب اومد بیرون مثل بانجی جامپینگ، پارکور، اینکه یهو صبح پاشی بری سفر، هرجا که شد! یا یه همچین کارهایی که اتفاقا حس های خوبی هم داره اما من هنوز اونقدرها متفاوت یا متفاوت خواه نیستم، من اغلب اوقات آرومم. مثلا دلم میخواد برم یه منظره سبز و خوب رو که بیست بار قبلا دیدم و توش عکس گرفتم رو دوباره ببینم. یا برم شهر رو توو روزای تعطیل راه برم، شاید خواستم یه غروب برم وسط بازار و از شلوغی عکس بگیرم. نمیدونم اینا دیگه، اما دلم میخواد وسط همه این کارها حتما کاری کنم که بشه اسمشو گذاشت خلق. البته هم بعضی وقتها زیر زیرکی یاد حرف آقای طاهری می‏افتم که میگفت برای جاودانی خودتون حتما چیزی  به جا بگذارید تا آینده ها از روی اون اسمتون رو با یاد داشته باشند. البته من هدفم از خلق، در ابتدا همون مفهوم بوجود آوردن سپس منحصر بفرد بودن، بعد حرف داشتنش و در آخر شاید ماندگاری و مهم جلوه کردنش برای دیگرانه.
یادمه قبلا بخودم میگفتم شاید همین چیزایی که الآن مینویسم چهارصد و پنجاه سال دیگه توو بزرگترین دانشگاههای جهان تدریس بشه و بسیار بسیار مهم تلقی بشه. اما بخودم تلنگر زدم اگر مایه عامه پسندی برای امروز رو بهش اضافه نکنم شاید اصلا دیده نشه و تا چهارصد و پنجاه سال دیگه گمشده باشه، یعنی امروزی ها باید بخوننم و تکثیر کننم تا چهارصد و پنجاه سال بعدی ها بخوننم.
همونطور که در ابتدا هم اشاره کردم امشب از اون شبهاست و میبینم که خوب هم برای خودم تبدیلش کردم به اون شبها...

*آهنگ پس زمینه: آثار پروین



No comments:

Post a Comment