شعرهای من، یعنی آن
چیزهایی که از من هستند مانند فرزندانم. بعضی وقتها کتابهایمان، اشیاء سر میزمان،
لباسهایمان، حیوانات خانگی مان و اسپرمهایمان را فرزندانمان می نامیم. اگر
وسایلمان نامرتب، حیوانات خانگی مان مریض و بچه هایمان عقب مانده باشند باز هم
آنها را فرزندانمان و بخشی از وجودمان صدا میزنیم، به همان "ـم" آخر
اسمهایشان که می گذاریم قسم!
من هم شعرهایم را اگرچه ناقص، تکراری و بی معنی هستند فرزندانم خطاب میکنم و آن "ـم" را ته اسمهای عجیب غریبشان میگذارم. دلم به حال اشعارم می سوزد، حال که ساختمشان دیگر به دور از انسانیت است که همینطور رهایشان کنم.
از بچگی همیشه خیال میکردم که همه چیز جان دارد، جان داشتن را در ناراحت شدن میدیدم، اینکه وقتی اسباب بازی بیچاره ام از اینکه آن را به بازی نگرفته ام "ناراحت" شده پس یعنی جان دارد. چون جان دارد پس باید با آن بازی کنم. شعرهایم نیز بر همین روال چندین ساله جانداراند و ناراحت میشوند اگر نخوانمشان. شعرهایم را در دفتری نوشتم، وقتی سراغ دفتر می روم و یکی از آنها را میخوانم دیگر باید بقیه را هم بخوانم، نمی شود که! بقیه ناراحت خواهند شد. البته خودم از خواندنشان بیشتر راضی و خوشحالم می شوم تا اینکه از شاد کردنشان راضی و خوشحال شده باشم.
من هم شعرهایم را اگرچه ناقص، تکراری و بی معنی هستند فرزندانم خطاب میکنم و آن "ـم" را ته اسمهای عجیب غریبشان میگذارم. دلم به حال اشعارم می سوزد، حال که ساختمشان دیگر به دور از انسانیت است که همینطور رهایشان کنم.
از بچگی همیشه خیال میکردم که همه چیز جان دارد، جان داشتن را در ناراحت شدن میدیدم، اینکه وقتی اسباب بازی بیچاره ام از اینکه آن را به بازی نگرفته ام "ناراحت" شده پس یعنی جان دارد. چون جان دارد پس باید با آن بازی کنم. شعرهایم نیز بر همین روال چندین ساله جانداراند و ناراحت میشوند اگر نخوانمشان. شعرهایم را در دفتری نوشتم، وقتی سراغ دفتر می روم و یکی از آنها را میخوانم دیگر باید بقیه را هم بخوانم، نمی شود که! بقیه ناراحت خواهند شد. البته خودم از خواندنشان بیشتر راضی و خوشحالم می شوم تا اینکه از شاد کردنشان راضی و خوشحال شده باشم.
و می ترسم مثل مادر پیری
بشوم که بعد از هشت شکم زاییدن و شستن و رُفتن و بچه داری دیگر حالا حوصله اش
نمیکشد به بچه ها برسد و میگوید: " به دَرک! هرچه شدند بشوند، توله
سگها...!" واقعا از این امر تاریخی مدام تکرار شونده میترسم که بر خودم و فرزندانم اتفاق
افتد.
شعرهایم را دیگران اما نمی
خوانند، دوستشان ندارند این بدبختهای مادر مرده را. شعرهایم به چشم من ایتام
بیچاره ایاند که هیچکس نگاهی از سر محبت به آنها نمیکند، کسی وقتی برای خواندنشان
ندارد و آخرین کسی هم که سری به حروفشان زد
نیمه کار رهایشان کرد و
رفت...
اما خب، گویا من وظیفه ای
دارم، انگار ملکه شده ام در این کندوی زنبوری، باید هی فقط بچه تولید کنم، هی شعر
بسرایم، هی درد زایمان بکشم و این دردها هم دیگر ادعای آن "ـم" آخر را
دارند و باید بگویم دردهای عزیزم! اگرچه دیگر گلی نیست، دیگر حتی کسی نیست از این
عسل بچشد حداقل بگوید:
اَه... چقدر تلخه این ظهرمار!
اَه... چقدر تلخه این ظهرمار!
No comments:
Post a Comment