Thursday, March 7, 2013

وراث و میم مالکیت

شعرهای من، یعنی آن چیزهایی که از من هستند مانند فرزندانم. بعضی وقتها کتابهایمان، اشیاء سر میزمان، لباسهایمان، حیوانات خانگی مان و اسپرمهایمان را فرزندانمان می نامیم. اگر وسایلمان نامرتب، حیوانات خانگی مان مریض و بچه هایمان عقب مانده باشند باز هم آنها را فرزندانمان و بخشی از وجودمان صدا می‏زنیم، به همان "ـم" آخر اسمهایشان که می گذاریم قسم!
من هم شعرهایم را اگرچه ناقص، تکراری و بی معنی هستند فرزندانم خطاب می‏کنم و آن "ـم" را ته اسم‏های عجیب غریبشان می‏گذارم. دلم به حال اشعارم می سوزد، حال که ساختمشان دیگر به دور از انسانیت است که همینطور رهایشان کنم.
از بچگی همیشه خیال می‏کردم که همه چیز جان دارد، جان داشتن را در ناراحت شدن می‏دیدم، اینکه وقتی اسباب بازی بیچاره ام از اینکه آن را به بازی نگرفته ام "ناراحت" شده پس یعنی جان دارد. چون جان دارد پس باید با آن بازی کنم. شعرهایم نیز بر همین روال چندین ساله جانداراند و ناراحت می‏شوند اگر نخوانمشان. شعرهایم را در دفتری نوشتم، وقتی سراغ دفتر می روم و یکی از آنها را می‏خوانم دیگر باید بقیه را هم بخوانم، نمی شود که! بقیه ناراحت خواهند شد. البته خودم از خواندنشان بیشتر راضی و خوشحالم می شوم تا اینکه از شاد کردنشان راضی و خوشحال شده باشم
.
و می ترسم مثل مادر پیری بشوم که بعد از هشت شکم زاییدن و شستن و رُفتن و بچه داری دیگر حالا حوصله اش نمی‏کشد به بچه ها برسد و می‏گوید: " به دَرک! هرچه شدند بشوند، توله سگها...!" واقعا از این امر تاریخی مدام تکرار شونده می‏ترسم که بر خودم و فرزندانم اتفاق افتد.
شعرهایم را دیگران اما نمی خوانند، دوستشان ندارند این بدبخت‏های مادر مرده را. شعرهایم به چشم من ایتام بیچاره ای‏اند که هیچکس نگاهی از سر محبت به آنها نمی‏کند، کسی وقتی برای خواندنشان ندارد و آخرین کسی هم که سری به حروفشان زد 
نیمه کار رهایشان کرد و رفت...
اما خب، گویا من وظیفه ای دارم، انگار ملکه شده ام در این کندوی زنبوری، باید هی فقط بچه تولید کنم، هی شعر بسرایم، هی درد زایمان بکشم و این دردها هم دیگر ادعای آن "ـم" آخر را دارند و باید بگویم دردهای عزیزم! اگرچه دیگر گلی نیست، دیگر حتی کسی نیست از این عسل بچشد حداقل بگوید:
اَه... چقدر تلخه این ظهرمار!

No comments:

Post a Comment