Saturday, December 3, 2022

باد

 زمان عجیبی بود، گویی صبحِ ساعت ۱۱ یا عصر ساعت سه بود. ابرها سفیدِ چرک، خاکستری و بعضا سیاه بودند اما باد می‌آورد و می‌بردتشان. باد غوغا می‌کرد، گویی خدایِ آسمان است، گویا عصیان ملت است، گویا مادر شهید است که می‌خروشد. این ابرهای غول‌آسا، این حجم‌های ترسناک همچون توپکی به دست باد از این ضلع آسمان به آن زاویه در حرکت بودند. گویی چند پهلوان پنبه آماده نبرد در هراسِ باختن هیِ سعی می‌کنند جایِ دیگری را بگیرند، هی در هم میلولیدند، هی به هم فشار می‌آوردند تا این بار بر خلاف رویه‌شان دیده نشوند! از دست باد در بروند، بروند گوشه‌ای برای خودشان "آسمان قلمبه‌شان" را بکنند، صدا در کنند و دل دخترکان را بلرزانند. به خاک افتاده‌ها قطره‌ای هم نمی‌ارزیدند، چیزی هم بارشان نبود بی‌عرضه‌های گنده‌لاتِ کوچه خلوتِ آسمان.
حالا اما باد گردن کشیده امانشان را بریده بود! به دیوارِ سخت آسمان می‌کوبیدشان، حجم مسخره‌شان را به سخره گرفته بود، هی پرتشان می‌کرد آن طرف و هی با پا می‌کشیدشان این طرف. بعد لحظه‌ای دم می‌گرفت، به پایین و میان آدم‌ها سرک می‌کشید تا نفسی چاق کند. به لابه‌لای موهای مردم می‌چرخید و موهای بر پیشانی افتاده مردان جوگندمی و مجعد را همچون سیخی به عقب رانده بر می‌فشاند. چهره درهم مردان بعدِ هزاری دیده می‌شد. آن عبوسیِ رو، آن در هم خوردگیِ چشمان، آن ریش‌های سفیدشده تازه روییده همه در آنی دیده میشد. و موها سیخ شده به بالا و سپس به عقب می‌رفت. مردها به تعجب برمی‌گشتند، انگار کسی آن‌ها را نگه داشته و دیگری درصورتشان فوت محکمی کرده با تعجب نگاه می‌کردند که "این باد دیگر از کجا سر برآورد؟"
باد باز در کوچه‌های پاییز می‌چرخید، سرعتش بالا بود. کوچه‌ها خلوت. انگار به دنبال دری می‌گشت که هیچ‌جا باز نبود، در تمامی گذر‌ها در بسته بود. کسی پشت آن نبود، منتظری نایستاده بود و مادری در حیاط در انتظار فرزندش نبود. باد سرعت می‌گرفت و خاک برپا می‌کرد و خاکِ در سرما سخت نکبتی‌ست تیره‌رو! مثل ترکیب خاک یخ زده قبرستان که دل ندارد دلش را باز کند تا پیکر جوانانش را در بر گیرد. سنگ‌ها می‌خواهند یخ بزنند، خاک‌ها می‌خواهند به سنگ تبدیل شوند و باد پیام‌آور سرما باشد اما از داغ تاریک جوانان چیزی نبینند، نشنوند و چیزی در بر نگیرند...
باد از شهر می‌گذرد، از کوچه‌ها با سرعت رد می‌شود، قبرستان را پشت سر می‌گذارد و به کوهِ کنار شهر می‌رسد. آن را هم رد می‌کند. سرعتش دیگر زیادترینِ خودش شده‌است، دل ابری سیاه را نشانه می‌گیرد و به شکلی عمودی شتاب می‌گیرد. رو به آسمان می‌کند و با زوزه‌ای ترسناک راه می‌گشاید که ناگهان زنی سیاه‌پوش در کوچه‌ای بیرون می‌زند. مادری شیون می‌کند. خشم چهره تکیده‌اش را لاله‌گون کرده‌است. مشتش گره کرده است و ادامه باد دامن سیاهش را به رقص در می‌آورد. از رقص‌هایی که باد با ابر می‌کرد. و ناگهان باد حجم سنگین وزنی را بر دلش احساس می‌کند، سرعتش را کند می‌بیند و چشم‌هایش را تاریکی فرا می‌گیرد. دست و پاهایش سست شده انگار آرام گرفته‌است‌‌. او طره‌ای از موی زن را می‌بیند و زن روسریِ سیاهش بر زمین کوفته، موهای سیاهش را به دست باد آویخته است. زبانه‌های سیاه موهایش چون شلاقی پر قدرت بر رخسار آسمان تازیانه می‌زند و جعد پر هیاهویش به هر طرف در طغیان است. خشم زن از مشت‌های گره کرده‌اش، از موهای پریشان سیاهش و از چشمان خون‌گرفته پر اراده‌اش سخت بسیار آشکار است. و باد اینک پیام‌آور اوست، در خدمت اراده سهمگینش در جای‌جایِ شهر سرک می‌کشد و جولان می‌دهد. خروش او اینک پیام‌آور اخبار جدیدی‌ست... هر دم به لبی، از دلی و با مشت گره‌کرده‌ای هم‌پیمان است که این تاریکی، این سرما و این ترسِ دلهر‌ه‌آورِ شهر رفتنی‌ست.
به پنجره‌های خانه می‌کوبد و تکانشان می‌دهد دیوانه‌وار. که باد فریاد می‌زند و خودش را می‌کوبد که "باز کنید، بگشایید، از این چهاردیواری‌ها، از این سلول‌هایتان بیرون بخزید. زندانتان را بشکنید، به کوچه سرک بکشید. به همدیگر نگاه کنید و خوب گوش کنید، مادری می‌خواند داغ فرزند جوانش را برای شهر که کاش در برَم بودی و سخت می‌فشردمت به سینه جان، ای نازکای جانم، ای فرزند رشیدم، جانم... جوانیِ تکه تکه شده‌ام".

این غم جمعی‌ست، به وسعت جمعیت یک شهر که جوانانش را از دست داده‌است. و حالا زنانی از آن شهر مانده‌اند تا یادشان را در خاطرات زنده و نامشان را در یادها جاویدان کنند. که شهر را با مشت‌هایشان ساخته و زندگی را در کالبد بی‌جانش دوباره بدمند.


No comments:

Post a Comment