صدای الله و اکبر از انتهای کوچه کناری به گوش میرسید و او ترسان دست به دیوار میکشید و از سر کوچه به انتهای آن نگریست. جمعیتی دور هم آمده و مشتهای گرهکرده به آسمان میبردند و غریو سر میدادند. با دهانی بازمانده، چشمانی از ترس از حدقه بیرونزده و گامهایی سست، آرام به پیش میرفت و دست بر کاهگل زمخت دیوارهای کوچه میکشید. انگار که دیوارها عصای دستی در این سقوط به انتهای کوچه بودند برایش، اما سقوط نمیکرد، خود میرفت. میرفت تا ببیند، میرفت تا ترسش به سرانجامِ کمالش برسد.
به نیمه راه رسید که دید مردی به عقب خم شد و طنابی را کشید و جمعیت بر طنابش ریخته به او کمک میکنند، به ناگاه پیرمردی را به دار کشیدند! مرد اما گویی از پیش جان به در کرده بود... تکانی نمیخورد. همینطور صاف به بالای دارش سقوط میکرد. به بالا میرفت گرچه مقصدش خاک بود. اما او باورش نمیشد، خشونت صحنه میخکوبش کرد و ناخنهایش را به دیوار کاهگلی فرو کرد، اندکی به عقب خم شد و گویی از شیبی به پایین کوچه که او را به خود فرا میخواند اجتناب میکرد. گرد و خاکی در هوا موج میزد و سایههای کج ساختمانها کوچه را به دو رنگ سیاه و سفید در آورده بود، عدهای قهقهه سر داده بودند و از شدت خنده زیر شکمشان را گرفته بودند. دیگران همچنان با مشتهای گرهکرده فریاد میکشیدند و با نگاهشان به اطراف دیگران را به تهییج فرا میخواندند.
او اما از ترس، وحشت، تعجب و اضطراب به سرحد مرگ رسیده بود، همچنان پیش میرفت و کوچه به میدانچهای که جمعیت در آن دار آویخته بود منتهی میشد. دیگر پاهایش یارای قدم برداشتن نداشت، دهان بازماندهاش خشک شده بود و موهای خاک گرفتهاش رو صورتش ریخته بود. میخواست زانو بزند اما پیشتر خشکش زده بود. نمیدانست چه بگوید، حتی نمیدانست چه فکر کند و آنقدر ازدحام عجیبی بود که حتی نمیدانست چه چیزی را بشنود. ناگاه پیر زن کوتاه قامتی را دید، با روسری بر سرش که گردنش عریان بود. کمی لنگ میزد و کمی هم قامتش خم شده بود اما چهرهای معمولی داشت و انگار هیچ از این ملغمه نمیشنید. راه که میرفت هِی دور و برش را نگاه میکرد روی زمین. چشمهایش سریع بودند و نگاهش نافذ. به او که رسید نگاهی گذرا بر او کرد و پیش آمد، نزدیکتر شد. دیگر به یکقدمیاش رسیده بود و با اینکه بدنش دیگر کاملاً نزدیک او بود اما سر و چشمش دائم میچرخید و اطراف را میپایید. او که دیگر روی زمین نشسته بود، به آرامی دست لاغر و درازش را بلند کرد و به جمعیت اشاره کرد. به پیرمرد به دار آویخته و فریادها و آنهمه اضطراب اشاره کرد. پیرزن بالآخره نگاهش را جمع کرد، رو به او کرد و فکهای بیدندانش را چند باری بالا و پایین داد. بعد کمی، فقط کمی به جلو خم شد و انگار چیزی که میگفت هیچ اهمیتی نداشت آرام و شمرده گفت:
چیزی نیست، خدا را اعدام میکنند. کشتندش...
برای ثانیهای در چشمانش نگاه کرد و بعد همانطور آرام که آمده بود، راهش را ادامه داد و رفت.
چشمهای او با رگهای بیرون زدهاش ابتدا به پیرزن و سپس از رفتن او به پیرمرد دوخته شد. خاکی به پا شد دوباره و از لابلای آن چشمهای پیرمردِ آویزان را دید باز و بیدار، کاملاً او را میدید. نگاهشان در هم قفل شد و جمعیت آرام شدند. جمعیت شروع به حرکت کردند و سرهایشان را از زیر پاهای خدا به آن طرف میدان بردند. حال سکوتشان نیز ترسناک بود و گویی هرچه از این جمع برمیآمد میترساند.
او سرش را بر دیواری گذاشت و تاب خوردنهای خدا بر دار را مینگریست. دیگر متعجب نبود، نمیترسید و اضطرابی نداشت. تنها مینگریست و به یاد خدا بود که بر دارش میرقصید.
No comments:
Post a Comment