Thursday, December 22, 2022

سبزه‌ها

طغیان آن‌ها بر ما می‌شورد و ما چون سنگفرشی جاگرفته زیر پایِ ریشه‌هایشان پاکوب خواهیم شد.

امروز:

ما، درگیر حزبی‌گرایی‌هایِ پر از حرصمان در فکر چاره‌ای از منفعت می‌گردیم. منافع مالیِ کوچک که منافع روحیِ بزرگمان را هاشور می‌کند. سیاست‌های نخ‌نما شده، فرافکنی‌های اجتماعیِ زرد و اقتصاددان‌های به سیاه‌چال افکنده همه از برکات انقلاب‌ها، کودتا‌ها و جمهوریت‌خواهی‌های ماست که این طور وقیحانه رخ می‌نمایانند. اینگونه سیلی سخت در این زمستان خشکسالی به صورت پرچروکمان می‌نوازند و ما تنها توان نظاره داریم. تنها می‌نگریم که دژخیمان سیاهی به تبری سهمگین به جان شالیزار وجودمان اوفتاده. درو که نه، ریشه‌کنمان می‌کند. به قصد کشت تبر بر زمینمان می‌کوبد. ساقه و ریشه و هر چه هست و نیستمان را بالا می‌برد و بادمان می‌دهد لاکردار. ابتدا در این اندیشه بودیم که چرا، مگر گناهمان چیست؟ چه بد کردیم؟ کجا اشتباهی گفتیم؟ اما امروز پنداشتیم که دیو سیاه تبر به دست نه از بخت بد ما به خاطر سیرت سیاه خود است که اینگونه خونخوار است. او وجودش بی‌پالایش است، لجن‌زار رگ‌هایش صافی ندارد و تنها خون کسانِ ماست که جان به جانش می‌دهد و بس. ما به سان درختان نوباوه این مرز در شکوفایی و آسمان‌فرسایی بودیم که این دیو سیرتانِ زشت انگار با تبر و خونِ در چشمانشان جانمان را طلب کردند. آسایشمان را خواستند. ما، جوانان این خاک... آنان که تخممان کاشته در این بوم و آبمان جاری از این بر شده است حال با یک مشت خاک و تکه‌ای از آسمان سرگشته هر کوی و برزنیم تا دمی آفتاب بجوییم، نفسی تازه کنیم و سایه‌سازی باشیم.


دیروز:

نیاکانی از ریشه پهلوانان بودند. سرافراز، جنگاور، فراخ سینه و با قلبی به وسعت بزرگترین‌ فلات‌هایمان. مردمانی امیدوار و سازشگر. از خشم فراری و به سازندگی استوار. قامت‌هایشان به بلندی بلندترین درختان این سرا و دست‌هایی چون شاخه‌هایی جوان رو به خورشید... مطالبه‌گر و حق‌جو. آرزومند و دل مشوش از فردای نونهالانشان زیرا که سایه سیاه تبرِ افسردگی را پای کوه خاوران می‌دیدند. ترسِ از دست دادن این خوشی خود ناخوشی بود. ترسِ نداشتن این غنائم برای فرزندان، خود غمی‌ خوردنی بود و سیاهی به خاطر ترس، خود لمس کردنی بود. ترس بزرگترشدنِ سایه سیاهی از آمدنِ آن دیو پلید خونخوار نبود. او آنجا و پشت به خورشید در کناری خمیده بود، ماهیتی ترسو داشت و غم از چشمان بی‌جانش به هزاران شکل فریاد می‌کشید. خون از گوش‌هایش به هزاران رود فرو می‌ریخت و این خاک بود که هر آن آن را بی‌دریغ می‌بلعید. او بزرگتر نمی‌شد، اون همان بود که بود بی هیچ جنبشی... نمی‌دانم این غروب خورشید به غرب بود یا ترس از حمله دشمنان و حرکت نیاکان ما رو به جلو۹ که انگاری دیو را عظیم‌تر، بزرگتر، سیاه‌تر و همه‌گیرتر می‌نمود.

اما کار از کار گذشت... دیگر آن اسکلت سیاه متعفن نیاکانمان را بلعید و خاک دیگر یاری پایین دادن قطره خونی را نداشت. جوی‌های سرخی روان گشتند، به سیاهی گراییدند. زمین سیاه شد. باتلاقی از لخته خون سیاه دنیا را گرفت و این غروب به شب رسید. خدایگان شب را آفریدند اما تاریکی را دیوان رقم زدند و ما... تنها. بی‌کس. بی‌صدا و خفه ماندیم. از جایمان جُم نخوردیم. قدمی بر نداشتیم و آبی نریختیم پای نهالی. زمین مرد، آسمان تاریک ماند و درختی نماند. نیاکانمان نیز بر این خواب خفتند و هیچ باز نگفتند. ما ماندیم و سیاهی و تبرش...


فردا:

هیچ از سرِ اشباع جای زیستن نتواند ماند جز خوشی، حتی ظلم. زمانی که سایه تاریکی بر سرزمین فرش کرد و بدبختی نان شب مردمانمان شد. خونِ سیاه، شرابِ سیراب کردنمان می‌نمود و خشکسالی مزرعه‌ای بزرگ سراسر قلمرومان بود، ما دیگر هیچ نداشتیم. ما دیگر پسر ارشدی برای شهادت، رمه‌ای برای مال‌اندوزی، قرص نانی از گندم برای سیری و درختی حتی برای دسته چوبی، هیچ نداشتیم.

آب نداشتیم، جان نداشتیم، مادر نداشتیم، زمان نداشتیم، خاک نداشتیم و چاره نداشتیم. امید چون ستاره‌ای در دل شب که نمی‌دانی آیا می‌بینی‌اش یا که اصلاً نه، سوسویی کرد. پشت کوهی بلند بود، دستی تکان داد. آسمان یکسره ابر بود، دوباره نوری تاباند. با صدایی زیر، آرام و خفه، بدون آنکه در چشمانمان خیره شود گفت:

امید.

آن لحظه خاک سرخ به تپش افتاد، لحظه‌ای نپایید. ارتش بی شاخ و برگِ مرده مانندِ درختانِ جنگل که قرن‌ها زیر خاکستر تاریکی مرگ استنشاق می‌کردند به پا خواستند. خاک زیر پایشان را کندند. زلزله‌ای آمد! کوه‌ها فریاد کشیدند و با ابروهایشان رو به سوی آن طرفِ آسمان اشاره کردند: بنگرید آن گوشه را، نگاه کنید به کنار دلِ آسمان. شفق، آن شفق است.

پای حرکتِ این خروش ساقه‌هایِ سترگ درختان بود، قدم‌روی سهمگینشان زمین را دوباره شخم زد. ریشه سیاهی را درو کرد. پای تاریکی را شکست و دست تبردارش را خرد کرد. سیاهی چابک بود و گریخت، جانش را به هیچش نداد و پا به فرار گذاشت. چشمان بی رمق دیروزش امروز مستاصل به راه می‌نگریست. خون‌چکانِ ریشش همچنان می‌چکید که می‌گریخت. خون جوانانمان بود، خون عزیزانمان، خون نونهالانمان که با خود به پشت کوه‌ها می‌برد...

آسمان آبی شد، سیاهی رفت. جوی‌ها روان شدند، لخته‌ها شسته شدند. زمین زنده شد، سبزه بیرون زد. و درختان دوباره شاخه‌هایی رو به خورشید جوانه زدند و با برگ‌هایی جوان.

و تاریکی کهن‌ کابوسی جمعی در خاطرمان ماند تا که باز زندگی کنیم و قدر خویش بیشتر بدانیم.



No comments:

Post a Comment