Wednesday, November 16, 2011

سنگ خارایی که هستم

از کمربندی که وارد شهر شدم، دور دومین میدون پارچه ای با محتوای "در غدیر دین احمد کامل شد" کاملا منو به نقطه جوش رسوند!
داشتم دیوانه می‏شدم، خیابونام شلـــوغ! ملت ریخته بودن بیرون. کلا این ملت مستضعف بیرون رویِ خوبی دارن، اما توو زمانبندی مشکل دارن...
اومدم توو خیابون خُمون، نمیدونم چی توو ماشین داشت میخوند، فکر میکنم همین دوتا آهنگ فرامرز اصلانی و داریوش بود یا اون که تازه پیدا کرده بودم، لوزینگ مای رلیجین. خلاصه، هی داشتم پیش خودم غر میزدم، اصلا از این عیدهای مذهبی خوشم نمیاد، مخصوصا که هر دفعه موقع غروب هم این اکبرآقا میاد سر کوچه و پشت وانتش شروع میکنه به شیرکاکائو یا شربت پخش کردن. مردم با همچون حرصی وارد معرکه میشن که گویی توو زندگیشون هیچ شرابی کوفت نکردن، همیشه به چهرشون نگاه میکنم، کاملا مَستن، اصلا بوق ماشین، گذر رهگذر... هیچی درشون اثر نداره، زنهای چادر سیاه که یکی فرو میکنن و دوتا توو کیف میزارن، پسربچه _توله سگان_ های 13 -14 ساله که هی نقشه میکشن دوباره برگردنو یکی دیگه بخورن. آه... آخرشم که همه همینجور میریزنو میرن، ای بابا... داداش من، عمو، حاج خانم! چرا میریزی حالا؟ ای توو روح همتون.
رسیدم سر چهارراه که دیدم بالای پل بزرگ شهر دارن آتیش بازی میکنن، دقیقا خودش بود! همینو احتیاج داشتم، غر غرای درونیم به اوج رسید: با این آتیش بازیاشون، بیشتر شبیه کبریت آتیش زدنه، خاک بر سر اُمّلتون کنن، بدبختا... با همینا سرتونو شیره مالیدن و ...
به پل که نزدیک شدم، نزدیک به دور برگردون، ازدحام جمعیت بیشتر شد. طبق عادت همیشگی به آدما چشم دوختم، خوب زیر نظر گرفتمشون، عکس العملهاشونو و اینکه چطور ازش میگذرن.
به دوربرگردون رسیدم، هوا بیرون سرد بود، وقتی دور زدم زنی رو با پسرش دیدم. پسر 8-9 ساله با کاپشن خاکستری چشماش برق  میزد، داشت به تِپ تِپای آخر آتیش بازی نیگا میکرد و حال میکرد. با یه پوزخند روشنفکرمندانه ازشون گذشتم، جلوم یه پراید سبز شد، بچشون اومده بود صندلی عقب و داشت ماجرا رو با انگشتش نشون میداد، قهقهه میکرد، شادی رو ازون فاصله توو چشماش خوندم. حتمی بابا ننه هه هم از رضایت بچه خوشحال بودن...
بغض کردم، چشام خیس شد! توو کار خودم موندم، چقد سخت شدم، چقدر آستانه هامون رفته بالا، نمیتونم آه بکشم، آه دل نرم و نازک میخواد، من دلم از جنس فولاد شده...

* آهنگ پس زمینه: دستان، محمدرضا شجریان

No comments:

Post a Comment