Thursday, November 24, 2011

آزادی، بیای ما رومونو اونور میکنیم

با دو تنها دوستمان رفتیم فیلمی در سینمای آزادیِ شهرمون ببنیم. زندگی با چشمان بسته خیلی خوب بود. یا نه... فقط خوب بود، آره، خوبِ تنها کافیه. البته من کمی کم لطفی شاید بکنم ولی خب دیگه نظر ماست! فیلم داستان رو خوب پیچیده جلوه داد و من تقریبا تا سه پنجم فیلم نگران آخرش بودم و ای واااااای، چی شد چی گفت و آخرش چه خواهد شد. خب نکته جالب همینه، داستان اصلا رمز آنچنان پیچیده ای نداشت و خیلی هم راحت برملاء شد. اما قضیه اینجا بود که این بلبشو ها و چرخیدن ها فرصتی برای گفتن چندتا در میونِ دیالوگهای خوب و عرض اندام نویسنده درمورد برخی داستانهای اجتماعی و اینا... شد.
اما به قسمت بد ماجرا رسیدیم، همشهری های گل و عزیزمان... آره دیگه، منم که حسابی ضد ناسیونالیست، حالم از هرچی حس میهن و هم میهن دوستی و غیرت و اینا بهم میخوره، این جماعت یابو هم بدتر! آخه برادر من، فیلمی اینچنین رو آدم با بچه 5سالش میاد سینما؟ نه، میاد؟ گویا بخاطر کمبود امکانات و یا هرچی، مردم اگه میتونستن خودشون غذا درست میکردن و میوردن سینما. هی خِرت خِرت صدای چس فیل و پفک و کوفت و اینا، بابا بی خیال. قسمت عجیبتر هم میرسه به اونایی که با هر صحنه عکس العمل های عمومی پخش میکنن، خنده های بلند و سوت! اونم توو این فیلم!!!؟ خدایا، جان مادرت کاری کن ما دیگه گذرمون به سینما نخوره، الهی آمین.
یادمه عید که جدایی نادر از سیمین رو میدیدیم، یه عده هی به پدربزرگه میخندیدن، یه عده چس فیلشون تموم نمی شد، یه بابایی هم بچشو میبرد جیش کنه...
خودم که دوباره این سطور رو میخونم حالم بد میشه، از آدما نه ها! از خودم، نشستم هی غر میزنم، هی هَمِش میزنم، خوشم نمیاد اینجوری...
در ضمن دوس داشتم آخر فیلم بریم توو تنها کافه شهر، دقیقا پشت همون سینمایِ آزادی و هی چرت و پرت بلغور کنیم، کلاس داشته باشیم و فرانسه و اسپرسو سفارش بدیم. مارلبرو قرمز پایه بلند بخریم و سعی کنیم سرفه نکنیم.
دلم میخواد کافه من شم، آهنگ خارجی های باکلاس بزارم، یه اسم غریبه بگم و بگم الآن اون آهنگش که غریبه تره واسه مخاطبین رو گوش کنیم. کلاس الکی دیگه...
خدایا... دلت خوشه ها! چیچی آفریدی جان عزیزت؟

* آهنگ پس زمینه: آلبوم گرفتار، فریدون فروغی

No comments:

Post a Comment