Friday, January 13, 2012

دردهایم

دوتا بچه داشتم، دخترم کور بود و زیبا اما غمگین و ساکت. پسرم کوچکتر بود و عقب مانده ذهنی. موهای پسرم خرمایی بود و در نور خورشید صبح می درخشید. پسرم هم خیلی ساکت بود. دخترم اما موهای مشکی و براقی داشت که بلند بود و عادت داشت هر روز صبح با آن شانه چوبی قدیمی خوب به آنها برسد. در شانه کشیدن موهایش عطری بود که من را مست می‏کرد. کمتر لبخند می زد ولی وقتی شانه بدست داشت همیشه خوش اگرچه نه بر لب اما می‏شد فهمید که چه در دلش می‏گذشت! دخترک زندگی در موهایش خلاصه می‏شد، چشمهایش را می بست، سرش را بسمت چپ کج می کرد و با یک دست شانه می کشید و با یک دست فرم موها رو مرتب و در یک خط نگه می داشت. چیزی مثل لالایی زیر لب زمزمه می کرد و آرام بود.
پیرهن مورد علاقه اش گلهای قرمز کوچکی داشت که در صفحه ای سیاه هرجا دیده میشد. با آن مدل خاص سر آستین و یقه اش خیلی زیباترش می‏کرد، آرامش در تمامی وجودش موج می‏زد و می توانست به هر کسی که خواست آن موج عجیب سکوت و سکونش را منتقل کند. بنظر خدا هم فهمیده بود که دخترم به چشم نیاز ندارد، آنچنان محیط را ارزیابی می‏کرد و تحت تاثیر قرار میداد که حتی کوچکترین حرکتی از میدانش گم نمی‏ماند!
پسرم اما دنیایش متفاوت بود، عاشق زُل زدن به آدما بود. می‏رفت و کمین می کرد تا ببیند چه کسی مشغول چه کاریست و بعد یک جای خوب رو با وسواس مخصوص خودش انتخاب می‏کرد می نشست. دستهاشو زیر چونه می گذاشت و به جایی که طرف مقابل نشسته بود نگاه می کرد. نه صرفا انجام کارهای شخص رو زیر نظر داشته باشد که جو اطراف رو می سنجید، زیر زیرکی نگاه می کرد. بعضی وقتها با گل قالی بازی می کرد. ولی گویی باید شیفت کاری اش را به پایان برساند، همانجا می نشست و حواسش به طرف بود.
دلم به حال فرزندانم می سوزد. دلم بعضی وقتها اشک می شود برایشان! غم این نداشته ها نیست... غم سختی بودن هم نیست.
اینکه آنها خوش هستند هم بیشتر مرا نگران می کند، فرزندانم گلهایی زیبا و خوش بو در این صحرای یخ زده هستند که هر لحظه تند بادی سهمگین تا ریشه شان را می خشکاند و فردا از نو شکوفه می دهند...

No comments:

Post a Comment