Friday, January 27, 2012

مرگ، پایان یا آغاز؟

به خودم دست مریزاد میگم اگه بتونم همه اون چیزی رو که توو ذهنمه بنویسم. نه که نتونم، نه! ایندفعه جریان سرِ توانستن و نتوانستن نیست، سرِ جراتِ خواستن و نوشتنه. فکری که هر از گاهی ذهنمو مشغول میکنه و به زورِ هزار کار عجیب و غریب ازش فرار میکنم و به عقب می‏اندازمش.
بحث درمورد جریان مرگ، مردن و ترس از دست دادنه...
وقتی راجع به مرگ فکر میکنم، محدود به خانوادم میشه و اینکه در آینده چطور این اتفاق خواهد افتاد. معمولا جزو فکرای موقع خوابمه، وقتی میرم که بخوابم میاد سراغم یا اینکه میرم سراغش! اینکه فک میکنم این، همینِ من، آره همین خود من یه لحظه چشمامو میبندم و بعد... بـــوم! تموم، همه چی خاموش میشه، آروم میشه و پایان میپذیره منو تا سر حد خود مرگ می ترسونه واقعا.
بعد ازین میرم سراغ تک تک افراد خانواده، خب اول از مادرم شروع میشه، اینکه یه روزی نخواهد بود( الآن میخوام دیگه ننویسم و اینقد نوشته ام رو هم پاک کنم، دقیقا همچین حسی دارم!) و ما چطور خواهیم بود. اینکه باید خاکش کنیم. ترسم از مرگ درمورد شوهر عمه ام پیش اومد. اینکه وسطای زمستون سرد و بارونی مرد و من دیدمش که توو کفن بود و داشتن قبر پر از گِلِ سرد رو آماده میکردن تا بزارنش تووش! همونجا آرزو کردم وسط یه ظهر گرم و مطبوع تابستونی بمیرم و حتما، تاکید میکنم حتما بزارنم توو تابوت!
بعد میرم سراغ خواهرا و برادرم و دوباره میام سراغ خودم، خیلی سخته... خیلی، به جرات میگم ترسناک ترین فیلمیه که توو زندگیم دیدم! من خودم واقعا خودمو آدم فوق العاده منطقی ای میدونم، یعنی حداقل میدونم به خودم دروغ نمیگم و میفهمم چیکار میکنم ولی واقعا این یکی رو اصلا نمیتونم تحمل کنم. سخته، حتما باید بندازمش پشت گوش، باید بزارمش واسه فردا... بخدا میترسم درموردش فک کنم. بی خیال تورو خدا...
دلیل نوشتنم در مورد مرگ چیز دیگری بود. اینکه ترس چقدر به مرگ مربوطه؟
من همیشه فکر میکنم دلیل ترس آدما از مرگ بخاطر اینه که:
 نمیدونم خب، حالا که مردیم چی میشه؟ الآن کجاییم؟ چی شد؟ و ندونستن بزرگترین دلیل برای ترس از مردنه. اونایی که موقع مرگ حداقل در ظاهر نترسیده هم هستند واقعا آدمای بزرگین... بشر اگه میدونست بعد از مردن قراره دهنش سرویش بشه و هر روز پدرشو دربیارن باز هم انقدر که الآن در ندانستن و بی خبری میترسه نمی ترسید.
بعد من باز فکر میکنم ادیان هم اومدن دقیقا همینجا انگشت گذاشتن! اینکه آقا، اینجا هستین بچه خوبی باشین، کارای بد بد نکنین، بعد که رفتین اونور ما هواتونو داریم. ها؟ بعد اومدن کامل اینو تصویر سازی ذهنی هم کردن برا امت. که آره، اونجا جوی عسل روانه و همه چی آرومه و اینا... پس نترسین، حالام که از مرگ نمیترسین بیاین این کارایی که ما میگیمو بکنین. (این تیکه آخر یه مقدار از عقاید ضد اعتقادی من برمیگرده که زیاد مهم هم نیست!) خلاصه اینجوریا.
چه درست و چه غلط اما این فقط دانسته هامه و من اصلا هیچگونه راهکاری ندارم. اینکه خب حالا من میدونم مشکل چیه و بیام درستش کنم، نه! نه، من نمیدونم واقعا، یعنی چیزی به ذهنم خطور نمیکنه.
- آیا میشه این ترسو برطرف کرد؟
- آیا میشه از اونطرف خبری آورد که حداقل دیگه ترس نباشه؟
- آیا میشه اصلا نرفت اونور؟
فعلا فقط سوال دارم، جوابی ندارم.

* آهنگ پس زمینه: Alice Peacok, "Love Remains" album

No comments:

Post a Comment