Thursday, March 8, 2012

ایلویی، ایلویی، لما سبقتنی؟

 یک ایده برای یک رمان توو سرم دارم. همیشه اینو برای خودم جالب میدیدم که با خدا وَر برم. هی ازش بگم، حرفهای متفاوت ازش بزنم و خلاصه اینکه از دید متفاوتی بهش نگاه کنم. پارسال که با یکی از "رفقا" صحبت میکردم نگاهم نسبت به خدا رو اینجوری تعبیر کردم که پیرمردی با قد کشیده، پیشونی بلند، مو و ریش سفید و بلند (اصلا تو محمدرضا لطفی مدنظرت باشه دیگه!) که توو یه ظهر تابستونی تووی یه کوچه روی جویی نشسته و پاهاشو کرده توو آب روون. با دستمالش عرق پیشونیشو خشک میکنه و سخت در فکر که چه گرمای جهنم واریه!!! این همیشه دید من از خدا بوده، همیشه توو اون کوچه میدیدمش که زیر سایه درخت نشسته و ساقشو توو جوب گذاشته. که هوا گرم جهنم واره و صدای آب خیلی قشنگه زیر سایه. که کوچه عجیب خلوته و تک و توک آدمی سریع رد میشن.
حالا اما خدا مرد! برای ایده داستانم تشییع جنازه ای رو داریم که موها و ریش سفید و بلند مرده از زیر اون پارچه که روشه بیرون افتاده و با باد در هوا موج میگیره. جمعیت زیاد نیستند، صدای گریه ای نمیاد، فضا غم آلوده و هوا باز خیلی گرمه، جوی خشکیده و ترک تهش توو چشم میخوره. باد میاد، بادی که آدم رو با خودش میبره، باد تندیه، نگرانی از سرما و بارون نیست، هوا هم چون گرمه. تا حدودی آب و هوای مورد علاقه منه، باد تند رو دوست دارم، وقتی میبینم خورشید با تموم زورش توو آسمونه و لکه ابری هم نیستو تَه دلم قرصه از ابر و طوفان و بارون...
داستان نوشتن مستلزم وقت زیادی خواهد بود، البته وقتی فکر میکنم که بخوام رمان بنویسم یاد Bitter Moon میافتم که اصلا حس خوبی بهم نمیده ولی جدا از اون بنظرم نوشتن داستان مثل طراحی یک درخته. اینطور که اول ساقه بلند بالای اون رو میکشی، بعد شاخه ها و در نهایت جزئیات و برگها و غیره. و در هرصورت چیزی بیشتر از یک دید از یک تشییع جنازه احتیاج داره و من و این کارا؟ نه نه نه

* آهنگ پس زمینه: نفس کشیدن سخته، روزبه نعمت الهی

No comments:

Post a Comment